معنی غلاف خنجر

حل جدول

فرهنگ عمید

غلاف

آنچه چیزی در آن جا بگیرد و پوشیده شود، پوشش، پوشینه، پوشش چیزی، مثل جلد کتاب و نیام شمشیر: یک نفس آن تیغ برآر از غلاف/ چند خلافش کنی ای برخلاف (نظامی۱: ۸۰)،
* غلاف رفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] =* غلاف کردن
* غلاف ‌کردن: (مصدر متعدی)
در غلاف گذاشتن، در نیام کردن شمشیر،
(مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] کوتاه آمدن در برابر شخص قوی

فرهنگ فارسی هوشیار

غلاف شمشیر و خنجر

کالان (گویش کردی مهاباد)


غلاف

نیام تلوسه پوسته (اسم) پوشش چیزی مثل جلد کتاب شمشیر و جز آنها نیام. یا غلاف دل. پرده ای که بروی دل است و گرداگرد آن را فرا گرفته تاموره شغاف. یا غلاف دیگ. آنچه دیگ را به هنگام سفر در آن نهند. یا غلاف ماه. به گمان عامه چیزیست که قمر به هنگام خسوف درون آن شود ساهور. یا غلات و تری عضلات. بافت پوششی حول عضلات مختلف. یا از غلات بر آمدن (بیرون آمدن) بی حجاب شدن، بی تکلف شدن. یا در غلاف کردن. غلاف کردن. یا غداره (شمشیر) را نزد کسی (به) غلات کردن. کوچکی کردن نسبت به او، قاعده بعضی از برگها که پهن تر از دیگر نقاط برگ است و قسمتی از ساقه نبات یا تمام محیط آن را احاطه می کند. رشد غلاف در نباتات مختلف متفاوت است نیام. پوشش، آنچه بدان چیزی را بپوشانند

لغت نامه دهخدا

غلاف

غلاف. [غ ُ / غ ِ / غ َ] (ع اِ) پوشش. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). آنچه بدان چیزی را بپوشانند. الغشاءیغشی به الشی ٔ کغلاف القاروره و السیف و الکتاب، یقال: «جرد السیف من غلافه ». (اقرب الموارد). لفافه و هرآنچه چیزی را احاطه کند. (ناظم الاطباء):
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش بند زرین غلافش بنفش.
فردوسی.
سرش ماه زرین غلافش بنفش
به زر بافته پرنیانی درفش.
فردوسی.
یکی زردخورشید پیکردرفش
سرش ماه زرین غلافش بنفش.
فردوسی.
بوستانی کاندرو لؤلؤ گهر دارد غلاف
بوستانی کاندرو گل مشک داردسایبان.
فرخی.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزادیار
این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده
وآن چنانچون بر غلاف زر سیمین گوشوار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 27). در اندرون وی مسجد دیگر بنا کردند یک خشت از زر سرخ و یک خشت از سیم. دیوار وی را غلافی کردند. (قصص الانبیاء ص 175).
بتاب آینه ٔ دل در این سیاه غلاف
به آب آینه ٔ جان درین کبودسراب...
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 52).
سخن برای زبان در غلاف کام کشد
کجا برات نویسند نام و نانش را.
خاقانی.
|| پوشش شیشه. (منتهی الارب). || پوشش شمشیر. ج، غُلف، غُلُف، غُلَّف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیام. نیام شمشیر و کارد. (مهذب الاسماء). چخ:
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف
چند غلافش کنی ای برخلاف.
نظامی.
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف.
سعدی (بوستان).
خطیب سیه پوش شب بیخلاف
برآورد شمشیر روز از غلاف.
سعدی (بوستان).
تن بود چون غلاف و جان شمشیر
کار شمشیر میکند نه غلاف.
جامی (بهارستان).
- امثال:
نگنجد دو شمشیر در یک غلاف.
نظیر:
لایجمع سیفان فی غمد.
|| قرن، یعنی شاخ و آن شاخ مانندی است که بعض حبوب دارند و در آن ثمر و یا بزر آنها جای دارد، مانند نخود. غلاف گونه ای است که تخم یا ثمر بعض گیاهان در آن جای دارد. تخمدان بعض حبوب چون لوبیا و باقلا و جز آن: و له فی طرفه غلاف فیه البزر. (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 62). یعقد حباً (لانجدان) فی غلف دقاق. (مفردات ابن البیطار). || غشائی که دل را فراگیرد و قلب درون آن جنبد. (از بحر الجواهر).
- از غلاف برآمدن، بیحجاب شدن. (غیاث اللغات). کنایه از بی تکلف و بی حجاب شدن. (آنندراج):
خوشا دمی که به عشاق سینه صاف برآیی
کشی پیاله و چون لاله از غلاف برآیی.
ثأثیر (از آنندراج).
- غداره یا شمشیر را نزد کسی به غلاف کردن، کنایه از کوچکی کردن نسبت به او.
- غلاف برگ یا نیام آن، قاعده ٔ بعضی از برگهاست که پهن تر از سایر نقاط برگ است، و قسمتی از ساقه ٔ نبات و یا تمام محیط آن را احاطه میکند. رشد غلاف در نباتات مختلف متفاوت است. در بعضی از نباتات کوچک و در چنار نسبتاً پهن تر است و جوانه ٔ محوری نبات را کاملاً مخفی و محفوظ میدارد. در گلپر رشد آن بسیار است و صفحه ٔ بیرنگ و مقعری تشکیل میدهد. رشد غلاف در برگ غلات به قدری بسیار است که میان گره های ساقه یا ماشوره و حتی گرههای بالای خود را میپوشاند. (گیاه شناسی ثابتی ص 245).
- غلاف دل، شغاف. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تاموره. پرده ای که به روی دل است و گرداگرد آن را گرفته است. (ناظم الاطباء).
- غلاف دیگ، آنچه دیگ را در سفر در آن نهند.
- غلاف ماه، ساهور، و آن به گمان عامه چیزی است که ماه درون آن شود چون منکسف گردد.


خنجر

خنجر. [خ َ /خ ِ ج َ] (ع اِ) دشنه. دشنه ٔ کلان. چاقوی کلان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). سلاحی نوکدار و برنده. (ناظم الاطباء). دشنه. (بحرالجواهر) (محمودبن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خناجر:
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم.
فردوسی.
هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت.
فردوسی.
همی گوید این لشکر بی بهاست
سر خنجر این را که گفتم گواست.
فردوسی.
همه آسمان گرد لشکرگرفت
همه دشت شمشیر و خنجر گرفت.
حکیم اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی.
ناصرخسرو.
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر.
ناصرخسرو.
مشکل تنزیل بی تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است.
ناصرخسرو.
خنجرت هست صف شکستن کو.
سنائی.
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.
خاقانی.
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی.
خاقانی.
تو مرا می کشی بخنجر لطف
من در آن خون بناز می غلطم.
خاقانی.
خنجر سبزش چو سرخ آید بخون
حصرم و می را نشان بینی بهم.
خاقانی.
جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای
زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم.
خاقانی.
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد.
نظامی.
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری.
سعدی.
از خنجر گوشتین کس نمرد.
امیرخسرو دهلوی.
خنجر خسرو است کلک وزیر
سپر کلک روز گیراگیر.
اوحدی.
مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل
دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار.
ابن یمین.
نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر
که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر.
خواجه جمال سلمان (از آنندراج).
لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم
آبی بجز از خنجر قصاب نگجند.
باقر کاشی (از آنندراج).
یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح
چون شبنمش ز سبزه ٔ خنجر فروچکد.
طالب آملی (از آنندراج).
- خنجر آبگون، بهترین نوع خنجر:
من اکنون بدین خنجر آبگون
جهان پیش چشمت کنم قیرگون.
فردوسی.
یکی خنجر آبگون برکشید
سرش را همی خواست از تن برید.
فردوسی.
- خنجر کابلی، از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند:
زره دار با خنجر کابلی
بسر بر نهاده کلاه یلی.
فردوسی.
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی.
فردوسی.
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی.
فردوسی.
- خنجر مهند، تیغ هندی. (آنندراج):
وآنکه بر فرق آفتاب زند
قهر او خنجر مهند را.
بدرچاچی (از آنندراج).
|| روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامه ٔ منیری):
پیش شمشیر قهرت از دهشت
صبح صادق بیفکند خنجر.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه ٔ منیری).
|| سرنیزه ٔ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء).

خنجر. [خ َ ج َ] (ع ص، اِ) ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنجره. رجوع به خنجره شود.

خنجر. [خ َ ج َ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 126 تن سکنه. آب آن از رود مشکین و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


غلاف نشین

غلاف نشین. [غ ُ / غ ِ / غ َ ن ِ] (نف مرکب) آنچه در غلاف باشد. آنچه پوشیده باشد:
بی نور شد چراغ دل از ظلمت وجود
این خنجر غلاف نشین زرق رنگ بود.
ناصرعلی (از بهار عجم) (آنندراج).


غلاف کردن

غلاف کردن. [غ ُ / غ ِ / غ َ ک َ دَ] (مص مرکب) یا در غلاف کردن. در غلاف گذاشتن. اغلاف. رجوع به غلاف و اغلاف شود:
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف
چند غلافش کنی ای برخلاف.
نظامی.
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند برخلاف.
مولوی (مثنوی).
|| در تداول عامه، دست از کاری بازداشتن. ترک کاری گفتن.منصرف شدن: فلانی غلاف کرد.

تعبیر خواب

خنجر

اگر کسی بیند خنجر در دست داشت، دلیل که او را با کسی جنگ و عداوت افتد. اگر بیند خنجر او بشکست یا ضایع شد، دلیل که جنگ و عداوت از میان ایشان برخیزد و به صلح انجامد - محمد بن سیرین

فرهنگ معین

غلاف

(غِ یا غَ) [ع.] (اِ.) پوشش، پوششی برای اشیایی مانند کتاب، شمشیر و...

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

غلاف

روکش

گویش مازندرانی

غلاف

صافی غلات

معادل ابجد

غلاف خنجر

1964

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری